loading...
سایت گل اپ
خوش آمدگویی
به این وبسایت خوش اومدید،امیدوارم

لحظات خوشی روسپری

کنید.
محمد سنچولی بازدید : 42 سه شنبه 26 فروردین 1393 نظرات (0)

android-maximum-pack-2014

مجموعه ای بی نظیر و ضروری برای تمام دارندگان گوشی های اندروید !

بیش از 800 عنوان بازی مهیج و جدید در 15 دسته بندی اندروید !

بیش از 600 عنوان نرم افزار در 25 دسته بندی مختلف اندروید !

همراه با توضیح فارسی و تصاویر مختلف تمام بازی ها برای اولین بار در ایران !

بیش از 2400 زنگ تماس و پیامک – صدها آیتم گرافیکی

انواع ویجت، والپیپر، لانچر، تم و ….

برای مشاهده توضیحات بیشتر کلیک کنید

پکیج شکیل و شامل 3 DVD نه گیگابایتی اورجینال سیلور (معادل 6 DVD )

Buy1

محمد سنچولی بازدید : 53 سه شنبه 26 فروردین 1393 نظرات (0)
بازی آنلاین

 

 

پرطرفدارترین بازی آنلاین ایران، به صورت رایگان در اختیار شماست.
در بازی mr90.ir(مستر90) یک باشگاه فوتبال خواهید داشت و به طور زنده باید مدیریت باشگاه، مربیگری و پیشرفت بازیکنان رو در نظر داشته باشید. این بازی مهیج رو تست کنید و به جمع چند صد هزار هوادارش بپیوندید. 

  • رایگان بازی کنید
  • به نیازمندان کمک کنید
  • برنده ی جوایز شوید

 


 

محمد سنچولی بازدید : 67 شنبه 02 فروردین 1393 نظرات (0)

به نام خدا   

 

دم به دم برهمه دم بر گل رخسار محمد بر علی شیر خدا ساقی کوثر صلوات

 

دفع و غلبه بر شهوت

 

اگر شهوت بر کسی غلبه پیدا نماید بر خواندن این اسماءمبارکه (الحکیم),(المنّان),(الرئوف) مداومت نماید شهوات از دل او بر طرف میگردد انشاءالله تعالی

 

   منبع:مفاتیح الحاجات سید محمد رضا حسینی غیاثی

محمد سنچولی بازدید : 52 سه شنبه 26 فروردین 1393 نظرات (0)

شبکه اجتماعی سرزمین

 

 

برترین شبکه اجتماعی ، با عضویت در خانواده سرزمین می توانید عکس فیلم موزیک و حال خود را با دوستان خود به اشتراک بگذارید در ضمن دوستان جدیدی پیدا خواهید کرد

 

محمد سنچولی بازدید : 48 سه شنبه 27 اسفند 1392 نظرات (0)

من و مادرم تو مساله ی حجاب، درست برعکس همه مادر و دخترای امروزی ایم. اگر ما دو تا رو از پشت سر تو خیابون ببینی دقیقاً حکم می کنی که من مادرم و کنار دستیم(مادرم) دخترمه!

 

مامانم سنگین می پوشه و شیک اما چادری نیست

 

من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!

 

بگذریم بزارید از اولش تعریف کنم:

 

تصور کن دختری 8-9ساله بودم. مامانم مانتویی، موقر، سنگین و شیک پوش و همیشه هم خودش برام خرید می کرد تا من هم تیپم شیک باشه.

 

من اما در اندیشه ام، چادر رو ستایش می کردم!

 

یه روز بالاخره به بابا که افکارش از مامان بهم نزدیک تره، گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما حتی از بابا هم جواب شنیدم:

نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی.

 

و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!

بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسندم!

 

تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج

 

وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خب سلیقه ام هم یه کم بچگونه بود. قبول دارم. آخه همش10-11 ساله بودم اون موقعها!

 

و بعد، این برادر بسیجی شده، پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن.

 

و جواب من چی بود؟!؟ نه

 

...چند وقتی میشد که با کمک و  هدایت به موقع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل"، شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و... واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم. و فقط مخالفت می کردم.

 

مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کردم، حجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشه و صرف پوشیدگی کامل، ممکنه کافی نباشه.

 

مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چادر رو به سرم بشونه؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش، سر کرده بودم!!!

 

چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخت گرفته بودم. هیچ کمبودی احساس نمی کردم. اون موقعا تازه دبیرستانی شده بودم.

 

سال اول داشت تموم میشد که بردنمون راهیان.

 

قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.

 

سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی. خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و...

 

شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش.

 

حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.

 

بعدِ عید رفتیم راهیان.

 

خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر.

 

... از بین دوستام که همسفر راهیان نور هم شده بودیم، بعضیا واقعاً چادری بودن و خیلی سختشون نبود. اون موقعا هم که چادر ملی به این راحتی نبود که رسماً مانتو رو با تیکه پارچه های اضافه تبدیل به نوعی چادرش کنن؛ (حالا این بحثم بماند بعضی چادر ملیا خوب و سنگینه اما بعضیاشون...) خلاصه یا باید چادر معمولی رو با تموم سختیاش سر می کردیم یا نهایتاً چادر عربی؛ البته اونم خیلی راحت نبود اما شاید واسه بی تجربه هایی مث من، تو سفر، راحت تر بود. که انصافاً هم همین شد. تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

 

رفتیم راهیان، بی احساس ولی با چادر؛ برگشتیم؛ با احساسی خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت یاس(س)، شامه مونو تا تونست تو این سفر چند روزه نوازش کرد.

 

اولاش که هیچ حس متفاوتی نبود. حتی رسیدیم به مناطق جنگی و حرفای اولیه راوی رو هم شنیدیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. پام نرمی رملای فکه رو که حس کرد، یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار همهمه ی شهدای جنگ رو واسه لحظاتی شنیدم. دلم رفت پیش دایی ام که انیس سال های کودکی ام بود و البته چند سالی میشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خیلی وقت بود حتی یه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود. البته خون او رو خاکای جبهه های غرب ریخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهید همون شهید. و همشون مث هم می تونن رو آدما اثر بذارن. فقط کافیه باور کنی این خون، این خاک، مقدسه. همین و همین.

 

کم کم حس می کردم اینجا یه جای دیگه اس. مث همون وادی مقدس که باید سردر ورودی اش نوشت: فاخلع نعلیک.

 

وای خدای من؛ وقتی حجاب کفش، این حائل بین پای تو و قداست خاک، برداشته میشه؛ تازه تازه میتونی کمی از بوی بهشت رو نفس بکشی.  نرم شدم و از قالب قبلی در اومدم اما قالب جدید؟ می خواستم تا بی شکل، بی هویت، دوباره سخت و سفت نشم. دیگه نوبت خود شهدا بود. باید به من که مث برگی سرگردون تو اون وادی مقدس شده بودم، جهت میدادن تا باز طوفان بعدی به بیراهه نبردم. و چه زیبا جهت دادن! الان فک می کنم شاید تو همون فکه و طلائیه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زید.

 

... تو مسیر، ناهماهنگی پیش اومد. پاسگاه زید اصلاً تو برنامه هیچ کاروانی نبود. فقط یه ناهماهنگی بود. گفتن شاید صداتون کردن. شاید حکمت جاموندن ما از بقیه کاروان و همزمان پیدا شدن چند شهید تو پاسگاه، این باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمی فهمیدم اما میشد حس کرد که اتفاقی داره می افته که اتفاقی نیس.

 

تموم زید، یه کانتینر داغ کوچیک بود و یه وضوخونه. بقیش وسعت خاکی بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمی خواست که همه شهدا رو یه جا ازش بگیرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زمینی ها هدیه می داد.

 

با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟

 

نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم.

 

گریه امونم نمی داد که یواش یواش حس کردم دایی بالاخره داره جواب درددلامو میده. بعد این همه سال انتظار، تو زید داشتیم با هم حرف می زدیم. می فهمیدم اون چی می خواد بهم بگه.

 

... قشنگی این احساس، واقعاً وصف شدنی نیس. فقط اینو بگم وقتی برگشتم و به فاصله ی چند روز، خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم. نتونستم واسه بیرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسید: حالا نظرت چیه؟ جوابی نداشتم جز اینکه تازه فهمیدم زیبایی یعنی چی!

 

البته این فقط آغاز راه چادری شدنم بود. اوایل که انتخابش کردم، مادرم به خودش می سنجید که چقدر اذیت میشه موقع سرکردنش و دوس نداشت منم خودمو اذیت کنم. اما خب زمان می خواست تا مادرم هم به باور برسه که من و چادرم رو خون شهید، بهم گره زده.

 

این هدیه ی دوس داشتنی، حتی اذیت کردنش هم برام شیرین تر از عسله. اما خب بهر حال، تا مدتی هنوز اون پایبندی رو که یه چادری واقعی به چادرش داره نداشتم؛ اما هم تیپم ساده تر شده بود و هم اینکه در مقام اعتقاد، حتی یه لحظه هم از این سیاه دوست داشتنی، دست نکشیدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصمیمات بعدیم، اونم مرتفع شد. الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئی از من شده.

 

چند تا نکته رو به عنوان نتیجه ی حرفام می گم و بحث مفصل تر، باشه سر فرصت بهتر.

 

به خودامون که مادر و پدرای نسل بعد از خودمونیم بر اساس این تجربیات شخصی ام، اکیداً توصیه می کنم؛ اگه کودکشون خودش تمایل نشون میده، اجازه بدن تجربه ی چادر رو داشته باشه. فقط کمکش کنن که اذیت نشه. تا بعدها از چادر، خاطره ی شیرینی تو کودکیاش براش مونده باشه. یکی از دوستانم حرکت قشنگی کرده و اون اینکه برای دختر3ساله اش، چادر دوخته. اصلاً هم اجباری نداره که دخترش هر جا میره سر کنه. ولی اینو بهش یاد داده که چادر هم یه لباسه مث بقیه لباسا که مخصوص خانوماس. این جقجقه کوچولو هم به میل خودش، اینقد با چادرش انس گرفته که گاهی اگه چادرشو پیدا نکنه، پتو رو به شکل چادر سر می کنه!

 

نکته دیگه اینکه از ضروریات دین نه برای خودمون و نه برا خونوادمون، ساده نگذریم. اما از راهش وارد شیم. با اجبار، نه میشه کسی رو مسلمون کرد نه میشه از اسلام، برش گردوند. اگه طرف، واقعاً آگاهی نداره، راه کسب کردن آگاهی رو یادش بدیم. تا خودش به نتیجه ای که باید برسه. و محبت، گوهریه که اینجا خیلی کاربرد داره. با محبت، بله؛ میشه با یه برنامه ریزی چندماهه، بدحجابی که فقط از حقایق، بی اطلاعه؛ میشه اونو حتی یه چادری واقعی و اعتقادی کرد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون درمورداین وبسایت چیه؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 158
  • بازدید سال : 855
  • بازدید کلی : 5,221